اینقدر دیده ام بی عدالتی که دیگر جا نمانده در تحمل دان وجودم.هر روز با نقاشی و موسیقی خودم را خالی می کنم ،اما باز آخر شب که می شود درونم پر است از فریاد.جهان را بوی  لوس انجلسی ها و دبی نشین ها برداشته، بوی انها که می شنیدم نان را به نرخ روز می خورند و دیدم چگونه نان را به نرخ روز خوردند. اینها ناراحتم می کنند صبر و شکیبایی ام را خرد می کنند .با این وجود از خودم می پرسم اگر این ها نبود من چه کار می کردم؟  راحت تر بودم؟ یا اصلا نیازی به پناه گاهی به نام هنر داشتم؟ اگر این همه بی عدالتی نبود من باید چه می کردم؟ زیبایی اش اینجاست که گاهی رجوع که می کنی به این افراد و ورق که میزنی بخشی از زندگی شان را می بینی آنها هم همه خود را محق می پندارند!!! هر چد شیادیشان را می توانی راحت ببینی!!!! باز شک برت می دارد!!! اینجا میترسی که نکند اینها آینه خودت باشند؟ باز نگاه می کنی می بینی تو نه پارتی برو بوده ای  ونه  شیاد مسلک  می بینی همه اینان همان هایی هستند که روزی دنبال تو بودند به آن منظور که سودی می دیدیند و وقتی فهمیدند همه اش صداقت است و مبارزه پر کشیدند به طرف بومی که دانه ای برایشان باشد.

یادت می آید که تو انتخاب کردی که چوب خور باشی  نه چوب زن و خیالت  راحت می شود. نقاشی کردن و موسیقی برترین مسکنی است که دراین جهان پیدا می کنی  و سالهاست که نه خواسته و نه توانسته ای از آن دل بکنی. دیدن بچه های پامنقلی که سفارششان می شود در لوس آنجلس زیر پر و بالشان گرفته شود یا آقازاده های خون آشام زاده تهرانی و اصفهانی که در دبی و کیش گالری دست و پا می کنند. دیدن نسل دومی های ایرانی  در اروپا که زندگی شان شده پارتی و وام بانکی و همه آنچه از ایران می دانند حرف مفت است و یک مشت  دروغ که تبدیل به باورشان شده و  از آن بیشتر ، دیدن دوستان قدیم که چطور زخم زمانه چون خودم بدبینشان کرده و غیر قابل عبور!!!!نمی دانم کی تمام می شود ولی تا روزی که تمام شود نا چارم  بخوانم و نقاشی کنم و گاه بنویسم. برای خودم و گاه برای عده ای که شاید!!!!!شاید بفهمند منظور مرا.هر چند آن هم نمی دانم چه توفیری می کند